شاید وقتی دیگر...
مرز میان عشق و نفرت...
میان مهر و بیزاری....
میان خواب و بیداری ...
هنوز سرگردان همین مرزم.
خیانت از من بالا میرود که نه تعهدی دارم نه تاهلی.
جنایت می کنم که دلم را از بند تو آزاد نمی کنم.
شکایت می کنم ... با آه و لعن و نفرین ...
چقدر کریه شده ای عشق
چقدر بیرا هه می روی دل...
کار دل برهنه ام از بی شرمی گذشته است.
دوباره دیدنت فقط دیوانه تر٬ مدهوش تر ٬ ننگین ترم می کند٬
و هر "...تر " بی صفت دیگری را به من می آورد.
امروز اگر درخت نبود ٬ گنجشگ در بیزاری خاکستر بود٬
بو ی سوختگی دلم هوای شهر آلوده را آلوده تر می کرد اگر درخت قرمز
با هوای سردار جنگل و دل نگران نبود...
از : شادی
همه برای بزرگ شدن به نقد شدن نیاز دارن