شادی و غم

  

        چند روز  یعنی از ۱۵/۷/۸۹  تصمیم گرفتم یه مدت با اسم " غم " بنویسم و

    با همین اسم هم این مدت  کامنت برای دوستان گذاشتم . آخه می خواستم همه 

    بفهمن من غمگینم و فقط "nobody"  متوجه شد البته همین هم خوبه ...

    ولی الان می خوام همون شادی باشم ... که هیشگی غمگین نشه ...

 

 

                    شاد باشید

 

     

تولد....

 

امسال  رغبت نداشتم حتی روز تولدم  رو  شادمانه در اولین ماه زیبای پاییز توی سالنامه بنویسم...

هر سال می نوشتم ٬نه برای یادآوری ولی برای یه دلخوشی ِ کودکانه ...

نمیگم ازت متنفرم چون نیستم...

نمیگم دوستت دارم به این دلیل که الان حس می کنم دیگه نیاز به گفتن نداره...

 

به تولدم

و تولدت

نزدیک می شوم به تنهایی.

همه آرزویم این بود  که

امسال با هم به پیشواز تولدمان برویم

اما تو...

دریغ  حتی از کلامی

پرسکوت بودی و مبهم

و من پر از تمنا و ساکت

حال و هوای تو عجیب مرا خزان کرده است در پاییز.

کلافه ام و پریشان

مدهوش نگاهی که نمی دانم هنوز که مرا می دید یا نه؟؟؟؟

آه که گلایه از قلبم

و اشک از چشمانم می جوشد.

هاله ای از ابر سراسر وجودم را گرفته است.

نه دستم به دستانت

نه نگاهم به وجودت

و نه گامهایم به بلندایت

هیچکدام به هیچکدام  نخواهند رسید .

یقین دارم...

اما اندوهم  به تو خواهد رسید و تورا در بر خواهد گرفت تا بعد از ابدیت

و همین به تاوان محبتم کافیست

 

     تولدت مبارک

 

شادی....

 

این شعر کوتاه را چندی پیش یک دوست ( آقای نویسنده ) به عنوان نظر گذاشته بود... الان هم من میارمش اینجا . البته ممکنه خیلی از شما با این شعر آشنا باشید...

  طفلی به نام شادی

   دیریست گم شده است

     با چشم های روشن براق

        با گیسویی بلند به بالای آرزو

            هرکس از او نشانی دارد

         ما را خبر کند

       این هم نشان ما:

    یک سو خلیج فارس

  سوی دگر خزر.

             ((محمدرضا شفیعی کدکنی))