امسال رغبت نداشتم حتی روز تولدم رو شادمانه در اولین ماه زیبای پاییز توی سالنامه بنویسم...
هر سال می نوشتم ٬نه برای یادآوری ولی برای یه دلخوشی ِ کودکانه ...
نمیگم ازت متنفرم چون نیستم...
نمیگم دوستت دارم به این دلیل که الان حس می کنم دیگه نیاز به گفتن نداره...
به تولدم
و تولدت
نزدیک می شوم به تنهایی.
همه آرزویم این بود که
امسال با هم به پیشواز تولدمان برویم
اما تو...
دریغ حتی از کلامی
پرسکوت بودی و مبهم
و من پر از تمنا و ساکت
حال و هوای تو عجیب مرا خزان کرده است در پاییز.
کلافه ام و پریشان
مدهوش نگاهی که نمی دانم هنوز که مرا می دید یا نه؟؟؟؟
آه که گلایه از قلبم
و اشک از چشمانم می جوشد.
هاله ای از ابر سراسر وجودم را گرفته است.
نه دستم به دستانت
نه نگاهم به وجودت
و نه گامهایم به بلندایت
هیچکدام به هیچکدام نخواهند رسید .
یقین دارم...
اما اندوهم به تو خواهد رسید و تورا در بر خواهد گرفت تا بعد از ابدیت
و همین به تاوان محبتم کافیست
تولدت مبارک